ذوقی نماند
شوری هم
نگاه میکنم از دریچه غم
به روزگاری
که دیگر امیدی هم نیس
به کور سویی ...
روزنه ای ...
معجزه هم که دریغ !!!
میمانی خودت و سایه ی غمی که چنان محصور کرده و محیط شده که راه فراری هم باقی نگذاشته
میمانی اسیر
بی شوری
بی ذوقی
و ناامید